تکیه بر همین دیوار...
ایستاده بود،پشت همین در،تکیه داده به همین دیوار ودر را روی پیامبری باز کرده بود که هر صبح پیش از مسجدمی آمد که بگوید:«پدرت به فدایت».
ایستاده بود،پشت همین در،تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که هر غروب می آمد که بگوید:«شادی دلم»،«پاره تنم»
ایستاده بود،پشت همین در،تکیه داده به همین دیوار و در را برای پیامبری باز کرده بود که پی کسای یمانی می گشت تا در آن آرامش یابد.
ایستاده بود،پشت همین در،تکیه داده به همین دیوار و در را روی حسن وحسین و روی علی اکه بی تاب می گفت:بوی برادم محمد می آید باز کرده بود.
ایستاده بود پشت همین در ،تکیه داده بود به همین دیوار وتنها گلیم زیر پایش را بخشیده بود.
ایستاده بود،پشت همین در،تکیه داده به همین دیوار وگردنبند یادگاری را کف دستهایش دراز کرده بود به سمت فقیری که از این همه سخاوت گریه می کرد.
ایستاده بود،پشت همین در،تکیه داده به همین دیوار وپارچه ای کشیده بود روی سرش ،چون حتی چادرش را بخشیده بود.
ایستاده بود پشت همین در،تکیه داده به همین دیوار وبه صورت زنی که برای بار دهم سوالی را می پرسید لبخند زده بود.
ایستاده بود،پشت همین در،تکیه داده به همین دیوار و در را برای مردش باز کرده بود که باز بادست خالی می رسید ونگفته بود که چند روز است غذایش را به بچه داده وخود نخورده است.
ایستاده بود،پشت همین در،تکیه داده به همین دیوار ودر را روی چشم های خیس علی باز کرده بود،روی مردی که جانش وبرادرش را از دست داده بود.
ایستاده بود،پشت همین در،تکیه داده به همین دیوار وشنیده بود همسایه ها بلند طوری که بشنود،می گویند:علی! او راببرجایی دور از شهرريالگریه هایش نمی گذارد شب بخوابیم.
ایستاده بود،پشت همین در،تکیه داده به همین دیوار وبه بلال که ساکت ومحزون آن پشت ایستاده بود گفت:«دوباره اذان بگو،خیلی دلم تنگ است»
ایستاده بود،پشت همین در،تکیه داده به همین دیوار و در را روی علی باز کرده بود که می آمد تا برای سال های طولانی خانه نشین باشد.
ایستاده بود،پشت همین در،تکیه داده بودبه همین دیوار وگفته بود:«نمی گذارم ببریدش»
ایستاده بود،پشت همین در،تکیه داده بوده به همین دیوار .آری درست برهمین دیوار که……..!